مادربزرگ باحالم

ساخت وبلاگ

غروب که قدم میزدم، یه دفه سرمو اوردم بالا یه خانومی رو دیدم یاد مامانی افتادم، شبیه مامانی نبود، شبیه دوستاش بود، شایدم واقعا از دوستای مامانی بود. یه دفه دیدم جلوی خونه مامانی ام، یه عالمه خاطره یادم میومد. ازون طرف خیابون رد میشدم، خونه رو نگاش میکردم، که حالا دیگه ازون خونه خوشگل مستقل ویلایی تبدیل به یه آپارتمان درحال ساخت شده. حیف اون خونه نبود؟ ولی چندین سال بود که فقط چند هفته یه بار دورهمی میگرفتیم و به قول بابا و عمو، خونه ای که توش نباشی که بهش برسی خودشو میندازه. خیلی قدیما این محل باغ بابای مامانی بوده و من اون باغو ندیده بودم، خونه ی خیلی بزرگی که اونجا واسه مامانِ مامانی بوده رو هم ندیدم، نسلای بعدی هم اون خونه خوشگل که من از بچگیم یادمه رو نمیبینن. یه بار م...ح... که متوجه شد اون خونه رو خراب کردیم بدجوری گریه ش گرفته بود، منم ناراحت بودم ولی گفتم خب شاید خونه قشنگتری بشه، ولی میگفت نه همون شکلی قشنگ بود من همون شکلی دوست داشتم... خدایی اصلا معلوم نبود خیلی ساله ساخته شده، خیلی هم سرحال بود، ولی خب کسی نبود مدام رسیدگی کنه. سر چهارراه که رسیدم یادم اومد مامانی میگفت بچگیاش اینجای خیابون یه باغ دیگه بود که صاحبش شیر هم میفروخت و میومدن ازش میخریدن. رفتم سمت پارکی که بچگیام میبردنم، مامانی میگفت وقتی بچه بود اون پارک قبرستون ارمنیا بود

موقع برگشتن ازون خیابونی اومدم که بچگیام با مامانی راه میرفتیم و قدم به قدم تعریف میکرد که اینجا یه حموم بود اسمش ... بود یه حموم اسمش ... گفتم مامانی چقد حموم بوده!

کلی خاطره بازی کردم تو دلم، با مامانی که حالا حدود ۷-۸ ساله که پیشمون نیست. دلم براش تنگ شده، فقط خداروشکر که یه روز دوباره هممون توی یه دنیای دیگه همدیگه رو میبینیم.

hot page...
ما را در سایت hot page دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mdisloyaltya بازدید : 3 تاريخ : يکشنبه 2 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:43